آرشیو با دسته بندی:
داستانکهای واقعیبازگشت
اردیبهشت 03, 1398
90/10/7 آشتی آشتی دانیال روی صندلی نشسته بود و فرنام می خواست صندلی رو به زور ازش بگیره.وقتی من می خواستم مشکلشون رو حل کنم یهو فرنام صندلی رو از پشت کشید و دانیال از پشت صندلی زمین خورد.از نگاهش فهمیدم که خیلی ترسید.عکس العمل فرنام این بود که پشت سرهم می گفت : داداش ببخش...
ادامه مطلب
اردیبهشت 03, 1398
مدیر سایت | حرف,
کودک,
زندگی,
عشق,
حال,
خوب,
قشنگ,
حس,
ایده,
جالب,
سکوت,
کودکانه,
قانون,
تعریف,
تصمیم | 0 نظر |
اشتراکگذاری
|
امروز سر تغذیه, بچه ها همه داشتن حرف می زدن و به تذکرهای من گوش نمی کردن.فقط مهدی حرف نمی زد.من یهو به مهدی گفتم : مهدی می شه بعد از تغذیه برام تعریف کنی که چی شد که دیگه تصمیم گرفتی سر تغذیه حرف نزنی؟!یهو همه ساکت شدن و مهدی هم خیلی خوشحال شد و قبول کرد . بعد از تغذیه همه رو جمع کر...
ادامه مطلب
آذر 06, 1397
بازی خاله خرسهتوی بازی خاله خرسه پارمیس بابا شده بود و تعمیرکار بود ،قرار بود من عمه شون بشم و برم خونشون، مهدی خیلی خوب ازم استقبال کرد و جالب این بودکه موقع برگشت مهدی به من که مهمون بودم یه ماشین کادو داد و گفت :پولشو نده9/11/90
ادامه مطلب
آذر 06, 1397
پیشنهاد مهدی:مهدی توی یک بازی با من لج کرده بود و اصلا حرف نمی زد و می گفت : من این بازی رو دوست ندارم ، من هم گفتم : باشه هر وقت دوست داشتی بیا تو بازی ، بعد توی بازی یک مشکل درست کردم که می دونستم مهدی حتما براش پیشنهاد داره ، آنقدر گفتم : بچه ها چیکار کنیم که یهو مهدی گفت : خاله من یه پیشنهاد دارم و همه چیز حل شد.25/10/90
ادامه مطلب