90/10/7
آشتی آشتی
دانیال روی صندلی نشسته بود و فرنام می خواست صندلی رو به زور ازش بگیره.وقتی من می خواستم مشکلشون رو حل کنم یهو فرنام صندلی رو از پشت کشید و دانیال از پشت صندلی زمین خورد.از نگاهش فهمیدم که خیلی ترسید.عکس العمل فرنام این بود که پشت سرهم می گفت : داداش ببخشید ؛ معذرت می خوام. اما دانیال خیلی ناراحت بود.عین یه مرد بزرگ با عصبانیت دور اتاق با اخم راه می رفت و نفس عمیق می کشید. من بهش گفتم:دانیال می خوای بیای تو بغل خاله که یهو خودش رو تو بغلم انداخت و بهم چسبید. با حرص نفس می کشید و جلوی گریشو گرفته بود.من گفتم: دانیال من خیلی عصبانیم , تو چی؟ می خوای اول گریه کنی بعد با هم حرف بزنیم؟ که یهو وقتی دید من دارم گریه می کنم بغضش ترکید.قشنگ که گریه کرد با داد گفت:من از دست خودم عصبانیم. گفتم: ولی من از دست فرنام عصبانیم که یهو با بغض گفت: منم از دستش ناراحتم.من هم فرنام رو آوردم پیشش.در گوش دانیال گفتم: حرفتو بهش بگو، از چیزی نترس.هر جا کمک خواستی منم بهت کمک می کنم.او هم به فرنام گفت:از دستت عصبانیم و فرنام گفت: معذرت می خوام ببخشید....نازی...نازی!!!!
دانیال هم خندید و گفت: بریم نقاشی .منم ازشون خواستم که با هم دست بدن و شعر آشتی آشتی رو واسشون خوندم.
|